دوشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۳، ۰۳:۰۰ ب.ظ
جوانی نزد عالمی آمد و از او پرسید:
من جوان کم سنی هستم اما آرزوهای بزرگی دارم و نمی توانم خود
را از نگاه کردن به دختران منع کنم، چاره ام چیست؟
عالم نیز کوزه ای پر از شیر به او داد و به او توصیه کرد که کوزه را به
سـلامت به جای معـیـنی ببرد و هـیچ چیزاز کوزه نـریزد. واز یـکـی از
شاگـردانش درخـواست کرد او را هـمـراهی کند و اگر شیر را ریخـت
جلوی همه ی مردم او را کتک بزند.
جوان نیز شیر را به سلامت به مقصد رساند. و هیچ چیز از آن نریخت.
وقتی عالم از او پرسید چند دختر را در سر راهت دیدی؟
جوان جواب داد: هیچ، فقط به فکر آن بودم که شیر را نـریزم که مبادا
در جلوی مردم کـتـک بخورم و در نزد مردم خوار و خفیف شوم.
عالم هم گفت: این حکایت انسان مؤمن است که همیشه خداوند را
ناظر بر کارهایش میبیند و از روز قیامت و حساب و کتاب بیم دارد.