دوشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۲، ۰۳:۱۷ ب.ظ
روزی حضرت موسی (ع) رو به بــارگاه مـلـکوتی خداوند کـرد و از
درگاهش درخواست نمود: بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را
ببینم.
ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شـهر
خارج شد، او بدترین بنده ی من است.
حضرت موسـی صـبـح روز بعد به در ورودی شـهـر رفـت. پدری با
فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند.
پس از بازگشت، رو به درگـاه خـداوند کرد و ضمن تقدیم سـپـاس
از اجابت خواسته اش، عرضه داشت: بار الها ، اکنون می خواهم
بهترین بنده ات را ببینم.
ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر
شود، او بهترین بنده ی من است.
هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شـهـر رفـت...
دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است!
رو به درگاه خـداوند، با تـعـجـب و درمانـدگی عرضه داشت: خداوندا!
چگونه ممکن است که بد تریـن و بـهتـریـن بـنـده ات یک نفر باشد!؟
ندا آمد:
ای موسی، این بنده که صبح هنگام می خواسـت با فـرزنـدش از در
خارج شود، بدترین بنده ی من بود. اما... هنگامی که نـگـاه فرزنـدش
به کوه های عظیم افتاد، از پدرش پرسید:بابا! بزرگ تر از این کـوه ها
چیست؟
پدر گفت:زمین.
فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟
پدر پاسخ داد: آسمان ها.
فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان ها چیست؟
پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری
شد و گفت:فرزندم. گناهان پدرت از آسمان ها نیز بزرگ تر است.
فرزند پرسید: پدر بزرگتر از گناهان تو چیست؟
پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود، به ناگاه بغضش ترکید و گفت:
عزیزم ، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هر چه هست،
بزرگتر و عظیم تر است.