اطمینان
زن و شوهری با کشتی به مسافرت رفتند.
کشتی چند روز را آرام در حرکت بود که ناگهان طوفانی آمد
و موج های هولناکی به راه انداخت، کشتی پر از آب می شد
ترس همگان را فرا گرفت و ناخدا می گفت که همه در خطرند
و نجات از این گرفتاری نیاز به معجزه خداوند دارد.
زن نتوانست اعصاب خود را کنترل کند
و بر سر شوهر داد و بی داد کرد
اما با آرامش شوهر مواجه شد، پس بیشتر اعصابش خورد شد
و او را به سردی و بیخیالی متهم کرد
شوهر با چشمان و روی درهم کشیده به زنش نگریست
خنجری بیرون آورد و بر گردن زن گذاشت...
و با کمال جدیت گفت: آیا از خنجر می ترسی؟
گفت: نه
شوهر گفت: چرا؟
زن گفت: چون خنجر در دست کسی است که به او اطمینان دارم
و دوستش دارم
شوهر تبسمی زد و گفت: حالت من نیز مانند تو هست این امواج
هولـناک را در دسـتـان کـسـی می بینم که بدو اطـمـیـنـان دارم و
دوستش دارم!!
آری! زمانیکه امواج زندگی تو را خسته و ملول کرد
طـوفان زنـدگـی تـو را فـرا گرفت
همه چیز را علیه خود می دیـدی
نترس! زیرا خدایت تو را دوست دارد
و اوست که بر همه طوفانهای زندگیت توانا و چیره است.