زن و شوهری با کشتی به مسافرت رفتند.
کشتی چند روز را آرام در حرکت بود که ناگهان طوفانی آمد
و موج های هولناکی به راه انداخت، کشتی پر از آب می شد
ترس همگان را فرا گرفت و ناخدا می گفت که همه در خطرند
و نجات از این گرفتاری نیاز به معجزه خداوند دارد.
زن نتوانست اعصاب خود را کنترل کند
و بر سر شوهر داد و بی داد کرد
اما با آرامش شوهر مواجه شد، پس بیشتر اعصابش خورد شد
و او را به سردی و بیخیالی متهم کرد
شوهر با چشمان و روی درهم کشیده به زنش نگریست
خنجری بیرون آورد و بر گردن زن گذاشت...
- ۴ نظر
- ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۳۰