پسر ایستاده بود کنار کوچه و گریه می کرد. مردی از بزرگان سامراء او را دید، آمد جلو
گفت: پسرجان! چرا گریه می کنی؟ نکند اسباب بازی می خواهی؟
گریه ندارد خودم برایت می خرم.
پسربچه نگاهش کرد، گفت:خدا ما را آفریده که بازی کنیم؟!
مرد هاج و واج نگاه می کرد گفت: پس چرا گریه می کنی؟
گفت: مادرم داشت نان می پخت، دیدم هرکار می کند چوب های بزرگ آتش نمی گیرد،
چند تکه هیزم کوچک برداشت، آتش شان زد گذاشت کنار چوب های بزرگ، آن ها هم
شروع کردند به سوختن، با خودم فکرکردم نکند ما از هیزم های ریز جهنم باشیم!
منبع: آفتاب نیمه شب، روایت داستانی زندگی امام حسن عسگری سلام الله علیه