ترس و امید

خداوندا ببخش ما را برای گـنـاهـانـی که لذتش رفته اما مسئولیتش مانده...

ترس و امید

خداوندا ببخش ما را برای گـنـاهـانـی که لذتش رفته اما مسئولیتش مانده...

سلام به وبلاگ ترس و امید خوش آمدید...

هـرگـز نـمـازت را تـرک مـکـن!

مـیـلیـون هـا نـفـر زیـر خـاک ،

بـزرگ تـریـن آرزویـشـان بـازگـشت بــه دنـیـاست

تـا سجـده کـنـنـد ... ولـو یـک سـجـده !

آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روشنفکری» ثبت شده است

روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که

استادی به شاگردانش می گوید:

من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم!

یک اینکه می گوید: خداوند دیده نمی شودپس اگر دیده نمی شود

وجود هم ندارد

دوم می گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی

که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد

سوم هم می گوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام میدهد

در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد

بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست

گرفت و به طرف او پرتاب کرد

اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت!

استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند

خلیفه گفت: ماجرا چیست؟

استاد گفت: داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با

کلوخ به سرم زد و آنرا شکست!

بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟

گفت : نه

بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد

دوم مگر تو از جنس خاک نیستی؟ و این کلوخ هم از جنس خاک

پس در تو تاثیری ندارد.

سوم مگر نمی گویی که انسانـهـا از خود اختیار ندارند؟ پس من

مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم

استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست 

و رفت !!!

  • منتظر تنها